سفر عشق فصل ۱ پارت ۱

Lucia Lucia Lucia · 1401/04/09 19:16 · خواندن 2 دقیقه

بپر ادامه

از زبان کاملیا   تاحالا نتونسته بودم به هیچ مراسم و جشنی برم و بخاطر همین با این حرف پدرم خیلی متعجب شدم : 《 جشن تولد ۱۸ سالگیت برات ی مراسم بزرگ برگزار میشه و همه ی اشراف زاده ها به اون جشن دعوت میشن، دخترم این فرصت خوبیه که بتونی دوست پیدا کنی 》

  نمیدونستم جوابی بدم چون خشک شده بودم یعنی من میتونم دوست پیدا کنم؟ میتونم همسن هامو ملاقات کنم و ببینم؟ خیلی خوشحال شده بودم

_ ممنونم پدر! واقعا ازت ممنونم !  

× خوشحالم که خوشت اومد دخترم حالا برو و برای تولدت اماده شو ۳ ساعت دیگه جشن تولدت شروع میشه

 

 _چشم! با اجازه

و از اونجا رفتم بیرون و به سمت اتاقم حرکت کردم . خدمتکار ها منتظرم بودن اول منو به حمام بردن و حاضرم کردن

 

 

   ۲ساعت بعد

 

   کفشام یکم پاهامو میزدن اما اهمیت نمیدادم چون این اولین باریه که قراره با بقیه اشراف زاده ها ملاقات کنم ، هنوز یک ساعت وقت دارم پس یکم طراحی میکنم . خب راستش سرگرمی مورد علاقه من طراحیه

   ¥ داری حسابی لذت میبری نه؟  

_ اره خب امروز روز خاصیه  

¥ خیلی خوشحال نشو بچه جون چون ممکنه اتفاقی بیوفته که اصلا ازش خوشم نمیاد 

  _ چی؟  

¥ مشکوک نشدی بچه؟نامادریت وقتی خواست من و تورو بکشه من کمکت کردم زنده بمونی تا نگهبانا بیان بخاطر همین پدرت تورو از رفتن به خارج از قصر محروم کرد . تو الان روح منو توی خودت داری پس لازم نیست نگران باشی، برو خوشحالیتو بکن  

٪ پرنسس کاملیا ، پادشاه احضارتون کردن  

_ باشه لیلی الان میام 

  از جلوی میزم بلند شدم و به سمت در رفتم . وقتی درو باز کردم نگهبانا اونجا نبودن ، با خودم گفتم حتما پدرم پیش مهمون هاست و به سمت تالار جشن حرکت کردم . نفس عمیقی کشیدم و وارد سالن شدم ، با صدای باز شدن در همه روشون رو به من برگردوندن

$ اوناهاش! جادوگر !

# بگیریدش! باید تقاص اعمالشو پس بده!

و به سمتم دویدن. خیلی ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم که یدفعه از پشت سرم خدمتکارم لیلی اومد  

٪ پرنسس ! زود باشید از این طرف!

با تمام توانم دنبالش میدویدم، پاهام از درد داشت میترکید ، که به اتاق پدرم رسیدیم . لیلی درو باز کرد و منو هل داد توی اتاق  

_ لیلی چیکار میکنی!؟  

٪ امیدوارم دوباره بتونم ببینمتون پرنسس 

  در بسته شد ، با صدای پدرم رومو برگردوندم اونور  

× دخترم زود باش بیا اینجا

با گریه گفتم

_ پ...پدر ..چیشده؟؟!