سفر عشق فصل ۱ پارت ۱
بپر ادامه
از زبان کاملیا تاحالا نتونسته بودم به هیچ مراسم و جشنی برم و بخاطر همین با این حرف پدرم خیلی متعجب شدم : 《 جشن تولد ۱۸ سالگیت برات ی مراسم بزرگ برگزار میشه و همه ی اشراف زاده ها به اون جشن دعوت میشن، دخترم این فرصت خوبیه که بتونی دوست پیدا کنی 》
نمیدونستم جوابی بدم چون خشک شده بودم یعنی من میتونم دوست پیدا کنم؟ میتونم همسن هامو ملاقات کنم و ببینم؟ خیلی خوشحال شده بودم
_ ممنونم پدر! واقعا ازت ممنونم !
× خوشحالم که خوشت اومد دخترم حالا برو و برای تولدت اماده شو ۳ ساعت دیگه جشن تولدت شروع میشه
_چشم! با اجازه
و از اونجا رفتم بیرون و به سمت اتاقم حرکت کردم . خدمتکار ها منتظرم بودن اول منو به حمام بردن و حاضرم کردن
۲ساعت بعد
کفشام یکم پاهامو میزدن اما اهمیت نمیدادم چون این اولین باریه که قراره با بقیه اشراف زاده ها ملاقات کنم ، هنوز یک ساعت وقت دارم پس یکم طراحی میکنم . خب راستش سرگرمی مورد علاقه من طراحیه
¥ داری حسابی لذت میبری نه؟
_ اره خب امروز روز خاصیه
¥ خیلی خوشحال نشو بچه جون چون ممکنه اتفاقی بیوفته که اصلا ازش خوشم نمیاد
_ چی؟
¥ مشکوک نشدی بچه؟نامادریت وقتی خواست من و تورو بکشه من کمکت کردم زنده بمونی تا نگهبانا بیان بخاطر همین پدرت تورو از رفتن به خارج از قصر محروم کرد . تو الان روح منو توی خودت داری پس لازم نیست نگران باشی، برو خوشحالیتو بکن
٪ پرنسس کاملیا ، پادشاه احضارتون کردن
_ باشه لیلی الان میام
از جلوی میزم بلند شدم و به سمت در رفتم . وقتی درو باز کردم نگهبانا اونجا نبودن ، با خودم گفتم حتما پدرم پیش مهمون هاست و به سمت تالار جشن حرکت کردم . نفس عمیقی کشیدم و وارد سالن شدم ، با صدای باز شدن در همه روشون رو به من برگردوندن
$ اوناهاش! جادوگر !
# بگیریدش! باید تقاص اعمالشو پس بده!
و به سمتم دویدن. خیلی ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم که یدفعه از پشت سرم خدمتکارم لیلی اومد
٪ پرنسس ! زود باشید از این طرف!
با تمام توانم دنبالش میدویدم، پاهام از درد داشت میترکید ، که به اتاق پدرم رسیدیم . لیلی درو باز کرد و منو هل داد توی اتاق
_ لیلی چیکار میکنی!؟
٪ امیدوارم دوباره بتونم ببینمتون پرنسس
در بسته شد ، با صدای پدرم رومو برگردوندم اونور
× دخترم زود باش بیا اینجا
با گریه گفتم
_ پ...پدر ..چیشده؟؟!