سفر عشق فصل ۱ پارت ۲

Lucia Lucia Lucia · 1401/04/10 14:03 · خواندن 3 دقیقه

سلامی دوباره🗿

 

بپر ادامه جیگر

از زبان کاملیا

 پادشاه ×

کاملیا _

× دخترم یادته بهت گفتم برای امنیت بشریت مجبور شدیم روح ی جادوگر رو درون تو محفوظ کنیم؟

_ ب...بله

× الان بقیه فکر میکنن اگر که تورو بکشن  اون جادوگر از بین میره 

_ پ..پدر من میترسم..هق

و گریم شدت گرفت

× نترس دخترم من هیچ وقت نمیزارم اتفاقی برات بیوفته

و با استفاده از جادوش ی پرتال درست کرد و بهم نگاه کرد

_ پ...پدر چیکار د...دارین میکنین؟؟؟

× دخترم نمیدونم وقتی از این پرتال بگذری به کجا میرسی ولی تا جایی که تونستم ی جایی خیلی دورتر از اینجا درستش کردم ، دوست دارم دخترم امیدوارم دوباره بتونم ببینمت

و هلم داد توی پرتال

_ پدررررر!!!

و دیگه هیچی نفهمیدم...

 

۳ ساعت بعد

 

از زبان دواین

دواین+

عموش€

دختر عموش &

+ هه فک کردی من با اون ازدواج میکنم؟ چی پیش خودت فکر کردی هان؟

€ تو قراره پادشاه آینده بشی و باید ازدواج کنی. کسی که باید باهاش ازدواج کنی باید ی زن ایده آل باشه و تو همچی استعداد داشته باشه

+ خیلی از خود راضی شدی ، اون کاری جز آرایش کردن و داد کشیدن سر خدمتکارا و تحریک کردن مردا کار دیگه ای بلده؟ از این گذشته من عمرا بزارم اون زنیکه ملکه بشه

€ حرف دهنتو بفهم وگرنه...

+ وگرنه چی؟ میخوای مثل بچگیام منو کتک بزنی؟ اما دیگه اون دوران تموم شد . یادت رفته؟ من پادشاه آیندم و با هرکس بخوام ازدواج میکنم

و از سالن بیرون رفتم و به سمت لب مرز سرزمین حرکت کردم. نیاز داشتم به ذهنم استراحت بدم . داشتم پیاده روی میکردم که دیدم هیولا ها ی جا جمع شدن...

فلش بک

از زبان کاملیا

وقتی چشمامو باز کردم دیدم توی ی جایی هستم که درختا همشون فقط تنشون و شاخه هاشون بود و حتی ی برگ هم نداشتن و زمینی که روش بودم تقریبا خالی بود . همینطور داشتم به اطراف نگاه میکردم که صدای غرش ترسناکی از پشت سرم اومد رومو اونطرف کردم و دیدم ی گله از موجودات ترسناک که قبلا توی کتاب عکسشونو دیده بودم پشت سرم بودن. خواستم از جام پاشم که دیدم پام زخمی شده. اهمیتی ندادم و تا جایی که تونستم دویدم و اونا هم پشت سرم بودن. رسیدم به بن بست . با تمام مانایی که داشتم ی سپر دور خودم درست کردم . سپر داشت شکسته میشد که با اخرین ضربه شکست و افتادم زمین . چشمامو بستم و منتظر مرگ شدم که یکدفعه نعره های اون موجودات بلند شد و صدای افتادن شنیدم. چشمامو باز کردم و دیدم که همشون مردن و دریایی از خون درست شده بود که دیگه نتونستم و پلک هام بسته شد....

از زبان دواین

وقتی همه ی اون هیولا هارو کشتم با چیزی که دیدم تپش قلبم بالا رفت . ی دختر لطیف که موهای صورتی کمرنگش روی صورتش ریخته بود و بیهوش شده بود . پیرهنش پاره شده بود ( جمع کنید اون ذهن منحرفو دامنش بود 🗿) شمشیرمو غلاف کردم و رفتم طرفش. خیلی ظریف بود خیلی آروم پرنسسی بقلش کردم و به طرف قصر رفتم...

 

لایک و نظر فراموش نشه⭐