سفر عشق فصل ۱ پارت ۲
سلامی دوباره🗿
بپر ادامه جیگر
از زبان کاملیا
پادشاه ×
کاملیا _
× دخترم یادته بهت گفتم برای امنیت بشریت مجبور شدیم روح ی جادوگر رو درون تو محفوظ کنیم؟
_ ب...بله
× الان بقیه فکر میکنن اگر که تورو بکشن اون جادوگر از بین میره
_ پ..پدر من میترسم..هق
و گریم شدت گرفت
× نترس دخترم من هیچ وقت نمیزارم اتفاقی برات بیوفته
و با استفاده از جادوش ی پرتال درست کرد و بهم نگاه کرد
_ پ...پدر چیکار د...دارین میکنین؟؟؟
× دخترم نمیدونم وقتی از این پرتال بگذری به کجا میرسی ولی تا جایی که تونستم ی جایی خیلی دورتر از اینجا درستش کردم ، دوست دارم دخترم امیدوارم دوباره بتونم ببینمت
و هلم داد توی پرتال
_ پدررررر!!!
و دیگه هیچی نفهمیدم...
۳ ساعت بعد
از زبان دواین
دواین+
عموش€
دختر عموش &
+ هه فک کردی من با اون ازدواج میکنم؟ چی پیش خودت فکر کردی هان؟
€ تو قراره پادشاه آینده بشی و باید ازدواج کنی. کسی که باید باهاش ازدواج کنی باید ی زن ایده آل باشه و تو همچی استعداد داشته باشه
+ خیلی از خود راضی شدی ، اون کاری جز آرایش کردن و داد کشیدن سر خدمتکارا و تحریک کردن مردا کار دیگه ای بلده؟ از این گذشته من عمرا بزارم اون زنیکه ملکه بشه
€ حرف دهنتو بفهم وگرنه...
+ وگرنه چی؟ میخوای مثل بچگیام منو کتک بزنی؟ اما دیگه اون دوران تموم شد . یادت رفته؟ من پادشاه آیندم و با هرکس بخوام ازدواج میکنم
و از سالن بیرون رفتم و به سمت لب مرز سرزمین حرکت کردم. نیاز داشتم به ذهنم استراحت بدم . داشتم پیاده روی میکردم که دیدم هیولا ها ی جا جمع شدن...
فلش بک
از زبان کاملیا
وقتی چشمامو باز کردم دیدم توی ی جایی هستم که درختا همشون فقط تنشون و شاخه هاشون بود و حتی ی برگ هم نداشتن و زمینی که روش بودم تقریبا خالی بود . همینطور داشتم به اطراف نگاه میکردم که صدای غرش ترسناکی از پشت سرم اومد رومو اونطرف کردم و دیدم ی گله از موجودات ترسناک که قبلا توی کتاب عکسشونو دیده بودم پشت سرم بودن. خواستم از جام پاشم که دیدم پام زخمی شده. اهمیتی ندادم و تا جایی که تونستم دویدم و اونا هم پشت سرم بودن. رسیدم به بن بست . با تمام مانایی که داشتم ی سپر دور خودم درست کردم . سپر داشت شکسته میشد که با اخرین ضربه شکست و افتادم زمین . چشمامو بستم و منتظر مرگ شدم که یکدفعه نعره های اون موجودات بلند شد و صدای افتادن شنیدم. چشمامو باز کردم و دیدم که همشون مردن و دریایی از خون درست شده بود که دیگه نتونستم و پلک هام بسته شد....
از زبان دواین
وقتی همه ی اون هیولا هارو کشتم با چیزی که دیدم تپش قلبم بالا رفت . ی دختر لطیف که موهای صورتی کمرنگش روی صورتش ریخته بود و بیهوش شده بود . پیرهنش پاره شده بود ( جمع کنید اون ذهن منحرفو دامنش بود 🗿) شمشیرمو غلاف کردم و رفتم طرفش. خیلی ظریف بود خیلی آروم پرنسسی بقلش کردم و به طرف قصر رفتم...
لایک و نظر فراموش نشه⭐